سرگشتگی



 

هوالعزیز

 

ارمغان درد، لمس ذات سفت و سخت زندگی است. چشم گشودن به آن سطح بنیادینی که همیشه ملفوف در عواطف و احساسات، از درک واقعیت خشن اش دور می مانیم. احساس درد، پرده از ملال روزمره بر می گیرد. ملالی را که با هزار حیله سعی در نشف و خسفش داریم، ناگهان در اوج درد، یا جایی نزدیک به اوج، در می یابیم که تمام مدت بی کم و کاست سر جای خودش بوده است. و منتظر بوده تا چون به درد رسیدی، وابستگی و اشتیاق و حزن و خوف را در دنیایت به ریشخند بگیرد. سخن در ستایش ملال نیست. من اما این روزها ملالت از دنیا را عزیزتر دارم تا امید بستن بدان. نه از آن رو که مبتلای ملالتم، شاید چون نگرانم از "ضل سعیهم فی الحیاة الدنیا" و از آن بیشتر، از "و هم یحسبون انهم یحسنون صنعا" وحشت دارم. بگذریم. 

 راست می گفت که درد، انکشاف اصل است. و شاید که اوج درد، همان لحظه رها شدگی باشد. رها شدن در بطن زندگی، آنگونه که واقعا هست. نه آنگونه که دوست داریم باشد. که ما همواره با ذهنیات ایده آل خود زندگی می کنیم، نه با آنچه در واقعیت جاری است. 


یکباره ممکن است صید ساده ترین کلماتی شوی که پیش از آن بارها گفته بودی، و سرسری هم نگفته بودی! اما دلت به قلابشان گیر نکرده بود. اینگونه که هم سوال بشوی و هم مست باشی. از فهمیده و نفهمیده ات مست شوی و این دو ضد، دلت را از جا برکند.

در دعاها بارها خوانده بودی و بدیهی می دانستی معنای عفو را و مراد از ذنب را. اقرار به ذنب نزد خدا و وسیله قرار دادن این اقرار. اما یک باره از خود پرسیدی چرا اقرار به ذنب؟ و مثلا اقرار به معصیت نه. ذنب چه فرقی دارد با معصیت و سیئه؟

ما همه را در فارسی به گناه ترجمه می کنیم و اینچنین است که از تمام این کلمات یک فهم واحد داریم و این است معضل زبان. ذنب با معصیت و سیئه فرق دارد. ذنب یعنی دنباله. دنباله ی عمل. اثر سوئی که پیامد عمل است. نه خود آن عمل. اگرچه هر عملی، خود نیز ریشه هایی دارد و در قیاس با آنها ذنب است.

ذنب یعنی دقیقا هر آن چه گریبانگیر ما می شود. یعنی آن لحظه هایی که ناگهان ضربه ای فرود می آید و ما نمی فهمیم از کجا خورده ایم. یعنی در لحظه ای حساس که باید یک تصمیم قاطع گرفته شود اشتباه می کنیم و از اشتباه بدیهی خود هاج و واج می مانیم. ذنب یعنی زوال عقل که پیامد هر عملی است که با علم به اشتباه بودنش انجام می دهیم. یعنی غفلت که اندک اندک دل را می پوشاند. یعنی زنجیره ی به هم پیوسته و تمام نشدنی علت و معلول ها که تو را توان مقابله با آن ها نیست. یعنی بنای وجودت که ذره ذره از آثار اعمالت شکل می گیرد و در حال شدن است؛ آجر بر آجر. و در اینجاست که محال به نظر می رسد قطع این سلسله یا اصلاح آن. اصلا مگر آثار محو شدنی اند؟ 

در این میانه اما عفو معنای ویژه ای پیدا می کند. عفو به معنای قصد است. یعنی وقتی می گویی الهی العفو، یعنی خدای من قصد مرا کن! قصد کند که چه شود؟ که ذنب را از میان بردارد. دنباله و اثر سوء اعمال را محو کند. یعنی قصدش، رشته ی علت و اسباب را  برهم بزند. اصلا رشته را به دست بگیرد و قصد کند که خودش قصد تو باشد.

و فقط کافی است اقرار کنی. یعنی خودت را آنگونه که هستی، بر او عرضه کنی. با جمیع ذنب و دنباله ات! و با همه پشیمانی ات. و اگرچه که او علم محض است، اما این عرضه کردن، انکشاف تو، خودت راست. و نظر به نسبتت با او. و آنگاه تمنای قصد او.

 

إِلَهِی کَأَنِّی بِنَفْسِی وَاقِفَةٌ بَیْنَ یَدَیْکَ وَ قَدْ أَظَلَّهَا حُسْنُ تَوَکُّلِی عَلَیْکَ فَقُلْتَ مَا أَنْتَ أَهْلُهُ وَ تَغَمَّدْتَنِی بِعَفْوِکَ إِلَهِی إِنْ عَفَوْتَ فَمَنْ أَوْلَی مِنْکَ بِذَلِکَ وَ إِنْ کَانَ قَدْ دَنَا أَجَلِی وَ لَمْ یُدْنِنِی مِنْکَ عَمَلِی فَقَدْ جَعَلْتُ الْإِقْرَارَ بِالذَّنْبِ إِلَیْکَ وَسِیلَتِی

 

 

 

 

 


هوالعزیز

امروز در میان آشفتگی، درست همان زمان که می گفتم: خدایا چرا همه چیز تا این حد پیچیده است؟! خدایا چه کسی جز تو می فهمد که چقدر حال همه ما پیچیده است؟، به ذهنم رسید که در منظر خدا هیچ چیز پیچیده نیست. همه چیز در بسیط ترین حالت است. این ماییم که حقایق را نمی فهمیم و در دام پیچیدگی می افتیم. در همین احوال بودم که مصرعی از مولوی خواندم؛ با من صنما دل یکدله کن.

و انگار این کلمات با من می گفتند که اگر تو هم با خدا دل یکدله کنی پیچیدگی نداری. اینگونه بود که این مصرع که همواره به معشوق تعلق می گرفت، اینبار به حقیقتِ "معشوق" تعلق گرفت. اما نه خطاب به او، بلکه از زبان او. و من مانده ام که صنمِ خویش بودن تا دل را با او یکدله کردن، به قرینه ی مصراع بعدی، عجب صعب دلخواهی ست

ولی خب ما را چه به این تفاسیر عرفانی!


و تو حتما مقاومت در هم شکسته ام را می بینی

و از راز اشک من با خبری

و تو می دانی که چرا و چگونه تمایلات من تغییر می کند

چگونه از مردم می رمم

و به کنج نهانی کشیده می شوم

و خلوت را بیش از پیش دوست می دارم

حالا اگر کسی مرا به گوشه نشینی سوق دهد یا در خانه ماندن را بر من تحمیل کند، طغیان نخواهم کردلج نخواهم کرد

لبخند می زنم و می گویم: از خدایم است.

دیگر مدام به این فکر نمی کنم که حق من چیست

من وظایفی دارم

که تو مرا ذره ذره با آنها راضی می کنی

و من آرام آرام به اصل خودم باز می گردم


:: ای باران.از غصه ام آگاهی

 

هوالودود

 

پنجره را باز بگذار. باید عطر خاک باران خورده و موسیقی قطره ها اتاق را پر کند. باید کمی به خودت استراحت بدهی، مثلا دراز بکشی و چشمانت را ببندی و به هیچ چیز جز باران نیندیشی. نه در دل شعر بخوانی نه برای خودت فکر و استدلال کنی و نه در خاطرات غوطه ور شوى. 

 

دل بسپار به عطر بهاری این بارش. بهار دارد مى رسد. این را من نمى گویم.تقویم نمی گوید. شکوفه ها نمی گویند.امشب این قطره های معجزه گر، که هر یکی رزق جوانه ای لطیف و تازه شکفته اند، نوید بهار می دهند.

 

امشب فقط باران را باش. باران را بشنو، باران را تنفس کن. اصلا خود باران باش، اما. بیا و یک امشب، ادای باران را در نیاور! وقتی که این اشکواره ها تو را نمى رویانند. یا وقتی پس از هر رویش، تیشه بر ریشه های نو دوانده خود می زنی. اصلا بیا یک امشب را از خود بی خود باش، یعنی بخواه که از خود بی خود باشی. برو دعا کن زیر باران. دعا زیر باران مستجاب است. شاید سماعی یک شبه با موسیقی باران، پیوند تو را الی الابد با بهار تجدید کند.

 

ادامه مطلب


 

هوالعزیز

 

ارمغان درد، لمس ذات سفت و سخت زندگی است. چشم گشودن به آن سطح بنیادینی که همیشه ملفوف در عواطف و احساسات، از درک واقعیت خشنش دور می مانیم. احساس درد، پرده از ملال روزمره بر می گیرد. ملالی را که با هزار حیله سعی در نشف و خسفش داریم، ناگهان در اوج درد، یا جایی نزدیک به اوج، در می یابیم که تمام مدت بی کم و کاست سر جای خودش بوده است. و منتظر بوده تا چون به درد رسیدی، وابستگی و اشتیاق و حزن و خوف را در دنیایت به ریشخند بگیرد. سخن در ستایش ملال نیست. من اما این روزها ملالت از دنیا را عزیزتر دارم تا امید بستن بدان. نه از آن رو که مبتلای ملالتم، شاید چون نگرانم از "ضل سعیهم فی الحیاة الدنیا" و از آن بیشتر، از "و هم یحسبون انهم یحسنون صنعا" وحشت دارم. بگذریم. 

 راست می گفت که درد، انکشاف اصل است. و شاید که اوج درد، همان لحظه رها شدگی باشد. رها شدن در بطن واقعیت زندگی، آنگونه که واقعا هست. نه آنگونه که دوست داریم باشد. که ما همواره با ذهنیات ایده آل خود زندگی می کنیم، نه با آنچه در واقعیت جاری است. 

 


یکباره ممکن است صید ساده ترین کلماتی شوی که پیش از آن بارها گفته بودی، و سرسری هم نگفته بودی! اما دلت به قلابشان گیر نکرده بود. اینگونه که هم سوال بشوی و هم مست باشی. از فهمیده و نفهمیده ات مست شوی و این دو ضد، دلت را از جا برکند.

در دعاها بارها خوانده بودی و بدیهی می دانستی معنای عفو را و مراد از ذنب را. اقرار به ذنب نزد خدا و وسیله قرار دادن این اقرار. اما یک باره از خود پرسیدی چرا اقرار به ذنب؟ و مثلا اقرار به معصیت نه. ذنب چه فرقی دارد با معصیت و سیئه؟

ما همه را در فارسی به گناه ترجمه می کنیم و اینچنین است که از تمام این کلمات یک فهم واحد داریم و این است معضل زبان. ذنب با معصیت و سیئه فرق دارد. ذنب یعنی دنباله. دنباله ی عمل. اثر سوئی که پیامد عمل است. نه خود آن عمل. اگرچه هر عملی، خود نیز ریشه هایی دارد و در قیاس با آنها ذنب است.

ذنب یعنی دقیقا هر آن چه گریبانگیر ما می شود. یعنی آن لحظه هایی که ناگهان ضربه ای فرود می آید و ما نمی فهمیم از کجا خورده ایم. یعنی در لحظه ای حساس که باید یک تصمیم قاطع گرفته شود اشتباه می کنیم و از اشتباه بدیهی خود هاج و واج می مانیم. ذنب یعنی زوال عقل که پیامد هر عملی است که با علم به اشتباه بودنش انجام می دهیم. یعنی غفلت که اندک اندک دل را می پوساند. یعنی زنجیره ی به هم پیوسته و تمام نشدنی علت و معلول ها که تو را توان مقابله با آن ها نیست. یعنی بنای وجودت که ذره ذره از اعمالت و آثارشان شکل می گیرد و در حال شدن است؛ آجر بر آجر. و در اینجاست که محال به نظر می رسد قطع این سلسله یا اصلاح آن. اصلا مگر آثار محو شدنی اند؟ 

در این میانه اما عفو معنای ویژه ای پیدا می کند. عفو به معنای قصد است. وقتی می گویی الهی العفو، یعنی خدای من، قصد مرا کن! قصد کند که چه شود؟ که ذنب را از میان بردارد. دنباله و اثر سوء اعمال را محو کند. یعنی قصدش، رشته ی علت و اسباب را  برهم بزند. اصلا رشته را به دست بگیرد و قصد کند که خودش قصد تو باشد.

و فقط کافی است اقرار کنی. یعنی خودت را آنگونه که هستی، بر او عرضه کنی. با جمیع ذنب و دنباله ات! و با همه پشیمانی ات. و اگرچه که او علم محض است، اما این عرضه کردن، انکشاف تو، خودت راست. و نظر به نسبتت با او. و آنگاه تمنای قصد او.

 

إِلَهِی کَأَنِّی بِنَفْسِی وَاقِفَةٌ بَیْنَ یَدَیْکَ وَ قَدْ أَظَلَّهَا حُسْنُ تَوَکُّلِی عَلَیْکَ فَقُلْتَ مَا أَنْتَ أَهْلُهُ وَ تَغَمَّدْتَنِی بِعَفْوِکَ إِلَهِی إِنْ عَفَوْتَ فَمَنْ أَوْلَی مِنْکَ بِذَلِکَ وَ إِنْ کَانَ قَدْ دَنَا أَجَلِی وَ لَمْ یُدْنِنِی مِنْکَ عَمَلِی فَقَدْ جَعَلْتُ الْإِقْرَارَ بِالذَّنْبِ إِلَیْکَ وَسِیلَتِی

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها